تو کجایی

 

آسمان را زیر و رو می کنم

از سر خشم

ستاره های لوسی که مدام چشمک می ز نند

در سظل می ریزم

ماه خودم را پیدا نمی کنم

تو کجایی ؟

کاغذ

 

تا خورده

مچاله

زیر نم نم باران

در تیرگی

باز می شود

چون گلی سپید .

مجموعه ی باله ی ماسه ها ششمین دفتر شعرم

توسط انتشارات مروارید منتشر شد .

مرده ها و زنده ها

 

دستکش در دست می کنند

اثر انگشت به جا نمی گذارند

مرده ها را تر و تازه نگاه می دارند

در یخچال

و زنده ها را

می گذارند درون آتش .

هر روز

 

هر روز

نشریه ای تازه

روی دکه ها خود فروشی می کند

تنها جمعه ها نفسی آ سوده می کشم

شنبه

یکشنبه ...

مثل باد می گذرد

ای دوست

گوش بسپار به صدا هایی

که هرگز اعتنایی به آن نیست

نسیمی که از لابه لای شاخه ها می گذرد

بارانی که اضافه می شود بر بوی خاک

و هزاران جمله زیبا و عمیق

که طبیعت با سخاوت تمام در اختیارمان می گذارد

ای دوست

از دکه ها

رادیو و ...

فاصله ای بعید بگیر .

ماه او

 

 

باران بارید

چاله ها ی سطح خیابان ها را پر کرد

حالا که آسمان صاف شده است

مثل دیوانه ها

از چاله ای به چاله ی دیگر می دود

آب را گل می کند

تا عابران چشمشان نیفتد

                     به ماه او .

 

 

 

هرگز

اگر اسبی بود

و راهی که مرا به سمت خانه ی تو می آورد

و سمت پله های سنگی

که از لابلای تَرَک هایش

گل های زرد ، آبی ، روییده اند

و کنار پنجره ی تو می رساند مرا

که غرق در بوی یاس سپید است

هرگز

زیر این سقف سوخته نمی نشستم

رو در روی این پنجره

که باد هر دم

انبوه خاکستر را

بر شیشه هایش می کوبد .

۷۲/۱۰/۳۰

              از کتاب :  " روزی به خواب می رویم .  "

 

با ید قدم در راه می گذاشت

 

از مقابل آینه دور شد

که تکه هایش هنوز می ریخت بر زمین

 

به سمت آشپزخانه رفت

باند را برداشت

دور دست خونی اش پیچید

 

پنجره های خانه اش

لبریز از شب

به سمت ایوان رفت

تا دور دست چراغی نمی سوخت

و صدای گرگ ها و سگ های هار پیچیده بود

در سراسر چشم انداز و اطراف خانه اش

باید قدم در راه می گذاشت.

                             از کتاب بوی اندام سیب نشر ثالث       ۱۳۸۳

عریانم کن

 

گر این گونه می خواهی آزارم دهی

برای خرده نانی

عریانم کن

تا میان برف

 با پرندگان گرسنه بمیرم.

                                                     از کتاب بی چتر بی چراغ

بر این خاک مرده

با تو گفتم

از رودی آرام

بر پیشانی ام خزه ای بگذار

 

تنم تجزیه می شود

بوی فساد می دهد

بوی خاک

 

با تو گفتم

شعری بخوان

مگر دمی با ستارگان بسر برم

 

رهایم می کنی

بر این خاک مرده

کز آن هیچ گیاهی نمی روید.

 

                 ۲۴/۳/۶۸

                   از کتاب بی چتر بی چراغ